A0:  رمان تنها با تو فصل دهم
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل 10
حالا که روابط نرگس و جهانگیر با یکدیگر بهتر شده بود عاطفه کمتر با آنها به گردش میرفت و میگفت که مایل است چند روز باقی مانده را کنار دریا بگذراند.آن روز عاطفه کنار ساحل نشسته بود و سنگریزه های دور و برش را به آب می انداخت.نادر کمی دورتر او را تنها دید بطرفش آمد و با گفتن سلامی گرم او را بخود متوجه کرد .عاطفه به محض دیدن او بیاد الهام و گفته های شب گذشته افتاد پس به سردی سلام نادر را پاسخ گفت:نادر پرسید:میتونم چند لحظه ای مزاحمتان باشم؟
عاطفه با آهنگی سرد گفت:اگر بگویم نه میروید؟
نادر متعجب به او نگاهی کرد و گفت:من برای گذراندن وقت مزاحمتان نشدم بلکه میخواستم باهاتون صحبت کنم.
-من و شما حرفی با هم نداریم که بزنیم.
-ببینید...
عاطفه در حالیکه از جا بلند میشد به خشمی پنهان به تندی گفت:بسیار خب من اینجا را ترک میکنم.
نادر سردرگم و متعجب به او نگاه کرد نمیدانست چه چیزسبب رنجش او شده سرجای خود خشکش زده بود و رفتن او را نظاره میکرد.با خود اندیشید چه چیزی یا چه حرکتی از من باعث ناراحتی او شده است؟
با پایش سنگ جلوی خودش را محکم به دریا پرت کرد.بداخل هتل برگشت و جلوی اطلاعات ایستاد و پس از مکثی کوتاه به یکی از کارمندان هتل گفت:معذرت میخواهم اتاق 95 را بگیرید و ببینید خانم بنایی تشریف دارند؟
-آقا خیلی عذر میخواهم خانوم همین الان تشریف بردند بالا.نیازی به تماس نیست فرمایشی داشتید؟
نادر با مهربانی گفت:میخواستم یادداشتی از طرف من برای ایشون ببرید.
-بله خواهش میکنم.شما وقتی یادداشتتان تمام شد به بنده بدهید تا برایشان ببرم.
نادر روی نزدیکترین مبل نشست و با قلم روی کاغذ اینطور نوشت:
خانم بنایی میدانم فرستادن این یادداشت در نظر اول دور از ادب و نزاکت است ولی برای بی ادبی ام دلیل دارم.من باید درباره موضوع بسیار مهمی با شما صحبت کنم.آینده من بسته به عقیده شما در اینباره است.خواهش میکنم اگر امکان دارد دقایقی از وقت خود را در اختیار بنده بگذارید.نمیدانم علت رنجش شما از من چیست ولی در صورتی که از من خطایی سر زده به دیده بخشش بنگرید و به حساب بی تجربگی ام بگذارید.من در سالن انتظار بی صبرانه انتظار حضورتان را میکشم

نادر

پیشخدمت با سینی که به پارچه ای زیبا مزین بود برای بردن یادداشت جلو آمد.نادر گفت:لطفا ببرید به اتاق 95.
نادر میانه راه پیشخدمت را صدا زد و گفت:لطفا چند لحظه صبر کنید.
سپس گل زیبایی از داخل گلدان بیرون آورد و کنار یادداشت گذاشت و بعد به حامل یادداشت گفت که میتواند برود.روی مبلی در سالن انتظار نشست و سفارش قهوه داد.پیشخدمت زنگ اتاق را به صدا در آورد و دقایقی بعد عاطفه در را باز کرد.
-خانوم این برای شماست.
عاطفه ابتدا گل سرخ و بعد با تعجب نامه را ازداخل سینی برداشت و در را بست.با عجله کاغذ تا شده را باز کرد و پس از خواندن نامه آن را مچاله کرد.پس حرفهای آن زن جوان صحت داشت پس او خیال دارد که مرا به بازی بگیرد.خیال دارد آن دختر بینوا را بدبخت کند.چطور میتواند تعهدش را زیر پا بگذارد و با ابروی یک دختر بازی کند؟
لابد فهمیده که من از چه خانواده ای هستم که به خودش اجازه میدهد اینطور مرا به مسخره بگیرد.عاطفه دقایقی طول و عرض اتاق را پیموند و بالاخره تصمیمش را گرفت از اتاق خارج شد و به سالن انتظار آمد.در گوشه ای دنج از سالن نادر به تنهایی نشسته بود.گامهایش را محکم برداشت و به او نزدیک شد.نادر به محض دیدن او با خوشرویی از جا برخاست و صندلی روبرو را برایش عقب کشید و گفت:داشتم از آمدنتان ناامید میشدم.
عاطفه به ظاهر آرام ولی از درون خشمگین روی صندلی مقابل نادر نشست.نادر به گرمی پرسید:چیزی میل دارید سفارش بدهم؟
عاطفه بتندی گفت:نخیر من نیامدم که بعدازظهرم را با شما شیر قهوه بخورم و گپ بزنم.
-خب...خب هر طور میل شماست.
عاطفه از خونسردی او خونش به جوش آمده بود ولی سکوت کرد.نادر در حالیکه از سردی رفتار عاطفه به خوبی آگاه بود به نرمی گفت:متشکرم که قبول زحمت کردید و تشریف آوردید.من میخواستم باهاتون درباره مساله مهمی حرف بزنم.
عاطفه عصبانی گفت:لطفا شما گوش کنید و بگذارید من حرف بزنم.اگر چه من همین حالا از حضور خودم در اینجا عصبانی ام.من آمدم که به شما بگم چطور میتونید در کمال بی ادبی با وجود داشتن همسر به دختری بیگانه نامه بدهید و قرار ملاقات بگذارید؟شما فکر کردید من چگونه دختری هستم؟گمان کردید دوبار احوالپرسی کردن دلیل این است که من از آن دسته دخترانی هستم که ساعتی با آنها خوش بگذارنید؟شما باید از خودتان شرم کنید که با وجود نامزدی به آن زیبایی به دیگران توجه نشان میدهید.اگر حتی حدس میزدم که آن بادبزن سبب آشنایی ما و رنجاندن زنی بیگناه میشود همان دم آن را به سطل زباله می انداختم و شما را از در اتاقم میراندم.خدای من اصلا نمیفهمم چگونه برخی مردها اینقدر بی توجه و سهل انگارند.
نادر به عقب تکیه داده بود و به سخنان بی وقفه عاطفه گوش میداد وقتی عاطفه سکوت کرد با تعجب پرسید:خدای بزرگ!چه چیزی باعث شده که شما درباره من چنین قضاوتهای بی رحمانه ای بکنید؟من به حرفهای شما گوش کردم تقاضا میکنم شما هم چند دقیقه ای به سخنان من گوش کنید.شما اشتباه میکنید من از آن دسته مردان پلیدی نیستم که نام بردید.شما پیش داوری بدی درباره من کردید.من اصلا نمیفهمم چرا شما باید ازد ست من خشمگین باشید.
-آیا این به آن معنا نیست که شما با وجود نامزدتان به دیگر خانمها توجه نشان میدهید؟
نادر با تعجب گفت:خدای من نه!من میخواستم در همین مورد با شما حرف بزنم.من روز گذشته نامزدی خودم را بهم زدم.کاری که باید از مدتها قبل میکردم.
-چرا؟به عقیده من شما آدم دمدمی مزاجی هستید.
-مگر شما تا چه حد مرا میشناسید که چنین برچسبی به من میزنید؟من از سخنان شما بوی سوء تفاهم میفهمم.پس اجازه بدهید برایتان روشن کنم.
چند سال قبل پدر و مادر من فوت کردند عمویم به اتفاق دختر عمویم الهام نزد من آمدند.وقتی درسم تمام شد نه به خواست خودم بلکه به خواست عمویم با الهام دختر عمویم نامزد شدم.این سرآغاز یک بیخردی بود که من مرتکب شدم.به مرور متوجه شدم من واو فرسنگها با هم فاصله داریم چه از لحاظ تفکر و چه از لحاظ عملکرد.
با خودم خیلی جنگ کردم تا توانستم حرف دلم را بزنم.دیدار با شما مرا در تصمیمم راسخ تر کرد.نه اینکه گمان کنید به همان علت دم دمی مزاجی چنین کردم بلکه من و او برای هم ساخته نشدیم و از زندگی در جوار هم تنها عذاب میکشیم.برای او هم بهتر خواهد بود اگر نامزدی ما بهم بخورد.
عاطفه بی اعتنا به حرفهای او به ریز کردن دستمال کاغذی مشغول بود.سخن نادر که به اینجا رسید به سردی گفت:زندگی خصوصی شما به من مربوط نمیشود.من تنها به این علت اینجا حضور دارم که بگویم لطفا دست از سر من بردارید.میل ندارم علت به هم خوردن یک زندگی باشم.به غیر از این مسائل شما اصلا میدانید من چه کسی هستم؟شاید بی کس و کار باشم شاید از خانواده فقیر و بیچیزی باشم.شاید...
-گذشته شما اصلا به من مربوط نیست.من شما را حالا و اینجا دیده ام.آن مردی که به سبب خانواده یک زن با او ازدواج کند یک احمق است.شاید خیلی ها چنین کنند ولی من نه.نمیدانم چرا شما در پذیرفتن حرفهای من دو دل و مردید؟گناه من چیست که بالاخره تصمیم گرفتم همسر آینده ام را خودم انتخاب کنم؟
عاطفه متعجب به او نگریست و از شنیدن این جمله شوکه شد.نادر از سکوت او استفاده کرد و ادامه داد:من نادر رفیعی 29 ساله دارای شرکت مهندسی ساختمان هستم و در همان رشته هم فارغ التحصیل شدم.اینجا و هم اکنون از شما خواستگاری میکنم.آیا به درخواست من پاسخ مثبت میدهید؟
عاطفه سکسکه اش گرفت لیوانی آب ریخت و جرعه ای از آن نوشید.چه اتفاقی افتاده بود؟شب گذشته همسر این مرد با من درباره شوهرش حرف زده و امروز این مرد به من پیشنهاد ازدواج میدهد؟آنهم به من؟باور کردنش مشکل است.با داشتن این وضعیت...نه نه معلوم است قبول نخواهم کرد.نه تنها بخاطر نامزد این مرد بخاطر خودم و اوضاع خانوادگی ام.از جا برخاست و گفت:معذرت میخواهم آقای رفیعی من باید به اتاقم برگردم.
نادر از جا برخاست و گفت:من به شما پیشنهاد ازدواج دادم و منتظر پاسخم.
-پاسخ من منفی است.لطفا دیگر با من کاری نداشته باشید.گمان میکنم ظرف سه روز آینده از این شهر بروم ظاهرا حضورم دردسر آفرین شده.حالا میفهمم که دوستم درست میگفت من آدمها را خوب نمیشناسم.من یکروزه درباره شما قضاوت عجولانه ای کردم ولی آمدن نامزدتان نزد من همه عقایدم را باطل کرد.
نادر با تعجب پرسید:نامزدم؟
عاطفه دست خودش را جلوی دهانش گرفت.به الهام قول داده بود درباره آمدن او چیزی به نادر نگوید.اما حالا در حالیکه احساساتش را بیرون میریخت این قول را شکسته بود.نادر او را آرام روی صندلی نشاند و از او شمرده پرسید:خب حالا به آرامی برای من بگویید که او به شما چه گفته؟خواهش میکنم فکر نمیکردم او تا این حد بچه گانه فکر کند.اگر چه حدس میزنم او چه گفته ولی خودتان بگویید.
عاطفه میان گریه گفت:خواهش میکنم دست از سرم بردارید.من ناخواسته سبب بر هم خوردن روابط شما دو نفر شدم و هرگز خود را نخواهم بخشید.
نادر دستمالی به او داد و به گرمی گفت:تمنا میکنم به من بگویید.میخواهم این دیوار بلند فطله را از میان بردارم.او حق نداشته با گفتن سخنان بی معنا اسباب ناراحتی و سوء تفاهم را برای شما فراهم کند.
-خواهش میکنم مرا بحال خودم بگذارید.او حق داشته که هرگونه خطری را از زندگی خود دور کند.من او را برای انجام اینکار سرزنش نمیکنم.حتی اگر حرفهای او درباره شما غلط بوده باشد بهر حال حدسش درباره جلو آمدن شما درست بوده.
نادر به عقب تکیه داد و مصمم گفت:که اینطور پس نزد شما آمده و از من بدگویی کرده.تنها به این دلیل که فهمیده ممکنه من به شما پیشنهاد ازدواج بدم.
-من چیزی به مراتب بدتر از این درباره شما شنیدم.من اصلا از پیشنهاد شما غافلگیر شدم.اما علت امتناع من تنها حرفهای ایشون نیست بلکه دلایل شخصی هم دارم.
نادر گفت:ابتدا باید حرفهای او را برایتان روشن کنم.
نادر از جا برخاست و بی توجه به امتناع عاطفه دست او را گرفت و با خود به بالا برد.بی مقدمه در اتاق عمویش را کوفت و او را به داخل اتاق برد.عاطفه که از فرط ترس زبانش بند آمده بود با او همراه بود.عموی نادر به محض دیدن عاطفه از جا برخاست.الهام هم سرجایش جلوی در خشکش زده بود.نادر عصبی گفت:عموجان من با الهام قبلا صحبت کردم ولی او به خودش اجازه داده و مزاحم این خانم محترم که بیخبر از همه چیز بوده شده.من قبلا درباره ازدواجم با این خانم جدی فکر نکرده بودم اما حالا در حضور شما اعلام میکنم خیال دارم با این خانم ازدواج کنم.
عمو از جای خود حرکت کرد و به او نزدیک شد و گفت:پسر تو دیوانه ای.دختری را ندیده و نشناخته به همسری برمیگزینی .اگر الهام را قبول نداشتی بمن میگفتی دختری از خانواده ای سرشناس برایت خواستگاری کنم.
-متشکرم عموجان من میل دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
بعد بطرف عاطفه برگشت و گفت:خانم در حضور الهام دختر عمویم میگویم که تمام حرفهای او درباره من و خودش دروغ بوده و تنها برای برانگیختن حس نفرت شما بیان شده.
عاطفه از میان در عبور کرد و حتی نگاه تحقیر آمیز الهام را هم ندید.به سرعت وارد اتاق خودش شد و ناباورانه سرش را به این سو و آن سو حرکت داد.با خود گفت من خوابم و اینهم یکی از خوابهایی است که میبینم.آنگاه جز به جز لحظات را از نظر گذراند من وارد سالن انتظار شدم او گفت نامزدی اش را بهم زده و بمن پیشنهاد ازدواج داد.برای بیرون آوردن من از ناباوری کشان کشان مرا به اتاق خودشان برد و در حضور عمویش این موضوع را اعلام کرد و کذب بودن سخنان نامزدش را ثابت کرد.عاطفه روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست بیآنکه خود بفهمد به خواب رفت.
هر کسی از جلوی در اتاق شماره 92 میگذشت به وضوح صدای جنجال آنها را میشنید.عمو با صدای بلند مخالفت خود را اعلام میکرد و نادر هم به او پاسخ میداد تصمیم خودش را گرفته.نرگس و جهان وارد راهرو که شدند کاملا صدا را میشنیدند.جهان گفت:شاید دعوای خانوادگی باشد.
-نمیدونم بیچاره ها دو روز به سفر آمده اند اینجا هم دعوا میکنند.حیف این اب و هوای عالی نیست.من میروم یک سر به عاطفه بزنم هر چند ممکنه خواب باشد.کنار ساحل حسابی به تماشای دریا نشسته و حالا خسته به خواب رفته.
سپس هر دو وارد اتاق خودشان شدند.نادر هم پس از لحظاتی برافروخته از اتاق عمویش خارج شد و به اتاق خودش رفت.پس از رفتن او عمو در حالیکه به سختی خودش را کنترل میکرد به الهام گفت:صبر داشته باش دخترم.بگذار ببینم بالاخره ورق خوبی به دست ما خواهد افتاد یا نه.بازی برد و باخت دارد.بگذار با فکر نامزدی موقت خودش را سرگرم کند.اصلا به او خشم نگیر زمان عروسی را به تاخیر می اندازیم.او مدت زیادی زنده نیست و وقتی که او با زندگی وداع نمود همه ثروتش به اقوام بازمانده که ما هستیم میرسد.آن دختر هم ارزوی ازدواج با نادر را به گور میبرد.ساعتی بعد به دیدارش برو و با زبانی شیرین برایش ارزوی خوشبختی کن.منهم به او خواهم گفت که باید سفری به خارج بروم و پس از بازگشت چون یادگار برادرم میباشد میخواهم خودم برای عروسی بگیرم.این خود ماهها طول خواهد کشید و تا آنوقت...
دختر پدرش را در آغوش گرفت و بوسید و با شادمانی گفت:شما یک نابغه اید پدر.این را بارها گفته ام.
-باید همیشه برای هر چیزی راه حلی مناسب یافت هیچکاری نشدنی نیست.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس
cache01last1394983746